تا ز چشم دشمنم آیینه دار خویشتن


در جهان,چون من عزیزی نیست,خوار خویشتن

پیش رو دارم خزان را چون درخت میوه دار


زرد روئی می کشم از برگ وبار خویشتن

صبر سنگم نیست ورنه این سپهر پست را


چاک می کردم گریبان از شرار خویشتن

نیستم موج سبکسر,خارو خس آرم بکف


گوشه گیرم همچو ساحل در کنار خویشتن

هر که باشد در پی آزار کس,چون عنکبوت


میشود در بند تنهایی,شکار خویشن

بس که عطر افشان غیرم درسفال خشک خاک


همچو ریحانم مصون از زخم خار خویشتن

پیر بازی خورده ام در کوی رندی ها هنوز


درس میگیرم ز طفل نی سوار خویشتن

غنچه ام را چون سر دلتنگی یاران نبود


رخت خود بیرون کشید از نوبهار خویشتن

رفتم از دنیا و دستم ماند بیرون از کفن


تا مگر گل چینم از شمع مزار خویشتن

شیون از سرخی چشم آسمان همچون عقیق


از غریب افتادگانم در دیار خویشتن